نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل رمال اگر غیب میدانست، خود گنج پیدا میکرد
مورد استفاده:
در مورد افرادی به کار میرود که ادعا میکنند از گذشته و آینده خبر دارند.
داستان ضرب المثل :
روزی روزگاری، رَمالی بود که با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار میگذراند . روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت که خیلی به فکر مال اندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده کرد، و به تاجر گفت: اگر بخواهی میتوانم نقشهی گنج بزرگی را به تو بدهم. تاجر گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟ رمال گفت: اگر به من پنج کیسهی پر از طلا بدهی من حاضرم نقشهی گنجی بزرگ که شامل صدها کیسه طلا است را به تو بدهم. تاجر خیلی خوشحال شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه کند و به مرد رمال بدهد.
فردای آن روز مرد تاجر به دکان یکی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنسهایی که به او فروخته بود را زودتر طلب کند و بتواند پول برای رمال فراهم کند. دوستش که انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده که به پول نیازمند شدهای، مرد تاجر از وعدهای که مرد رمال به او داده بود صحبت کرد. تاجر فهمیده گفت: تو نباید حرفهای او را باور کنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مکان آن مطلع بود خودش میرفت و آن را پیدا میکرد. چرا باید نقشه چنین گنجی را در مقابل پنج کیسهی طلا به تو بدهد.
ولی تاجر ساده لوح که فقط به گنج و طلا فکر میکرد، صحبتهای دوستش را نپذیرفت گفت: بالاخره من طلبم را تا فردا میخواهم، من نمیتوانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم.
تاجر که نمیتوانست در آن فرصت کم طلب او را مهیا کند، به فکر فرو رفت و بعد از کلی فکر کردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به خانهی تاجر ساده لوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت کرد. و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همان جا پرداخت خواهم کرد.
مرد رمال وقتی خبردار شد که فردا نهار خانه تاجر دیگری دعوت شده است، بینهایت خوشحال شد و گفت حتماً او را هم میتوانم متقاعد کنم که در ازاء چند کیسهی طلا مانند دوستش یک نقشه گنج دیگر از من بخرد.
فردای آن روز مرد تاجر نهار مفصلی تدارک دید و سفرهی مجللی ترتیب داد. همه چیز برای خوراک آن سه نفر حاضر بود که غذای اصلی را خدمتکار خانه آورد. طبق دستور یک بشقاب پلو با ران مرغ تزیین شده بود برای مرد رمال آورده شد. مرد صاحب خانه تعارف کرد که بفرمایید و غذای خود را میل کنید. رمال که فکر میکرد اشتباهی شده و باید اعتراض کند که چرا پلوی او گوشت ندارد کمی صبر کرد.
اما وقتی دید صاحب خانه و دوست تاجرش مشغول خوردن و صحبت کردن شدهاند، گفت: فکر میکنم خدمتکار اشتباهی کرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره کرد. مرد صاحب خانه که منتظر این لحظه بود، خدمتکار را صدا کرد و با لبخند گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتکار گوشت را از زیر پلوها خارج کرد و نشان رمال داد. تاجر با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمیبینی، پس چطوری نقشهی گنج به این دوست ساده لوح من میفروشی؟
رمال که توقع این همه زرنگی و ذکاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت خانهی تاجر را ترک کرد.
تاجر فهمیده رو به دوستش که مات و متحیر آنها را نگاه میکرد کرد و گفت: باز هم میخواهی طلبت را از من پیش از موعد وصول کنی و به دست رمال بدهی تا نقشهی گنج را به تو بدهد؟